سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شیفته دانش داناترین مردم است . [امام علی علیه السلام]
و خداوند عشق را آفرید...
 || مدیریت  ||  شناسنامه  || پست الکترونیــک  ||  RSS  ||
باز است هنوز

دانیال پرایم :: پنج شنبه 84/11/27 ساعت 5:20 عصر

بیستون ماند و بناهای دگر گشت خراب

این در خانه عشق است که باز است هنوز


نوشته های دیگران()

دولت دیدار نیست

دانیال پرایم :: پنج شنبه 84/11/27 ساعت 5:13 عصر

پنجره هابسته اند
عشق پایدار نیست
دیدهء بیدار هست
دولت دیدار نیست
یار چو بسیار بود
دل سر یاری نداشت
دل سر یاری گرفت
لیک دگر یار نیست


نوشته های دیگران()

آرام

دانیال پرایم :: چهارشنبه 84/11/26 ساعت 2:32 صبح

تنها و تنها چیزئ که دارم آراممه....

این آرام منه...

این ماندگارمه... 


نوشته های دیگران()

مرا مهر سیه چشمان زسر بیرون نخواهد شد...

دانیال پرایم :: چهارشنبه 84/11/26 ساعت 2:2 صبح

مرا مهر سیه چشمان زسر بیرون نخواهد شد
قضای آسمانست این و دیگرگون نخواهد شد
رقیب آزار ها فرمود و جای آشتی نگذاشت
مگر آه سحر خیزان سوی گردون نخواهد شد
مرا روز ازل کاری به جز رندی نفرمودند
هرآن قیمت که آنجا رفت از آن افزون نخواهد شد
خدا را محتسب ما را بفریاد دف و نی ببخش
که ساز شرع از این افسانه بی قانون نخواهد شد
مجال من همین باشد که پنهان عشق او ورزم
دلا کی به شود کارت اگر اکنون نخواهد شد
شراب لعل و جای امن و یار مهربان ساقی
مشو ای دیده نقش غم زلوح سینه حافظ
که زخم تیغ دلدارست و رنگ خون نخواهد شد


نوشته های دیگران()

آتش عشق

دانیال پرایم :: چهارشنبه 84/11/26 ساعت 1:50 صبح

     شکوه های مداوم، اشکهای پنهانی، طپش های پی در پی قلب، خنده های حاصل از یک اجبار درونی، چشمهای خیره شده به یک راه بی پایان، گلهای پژمرده شده درلفاف انگشتان نا امید یک خسته دل، گریستن و همنوایی با چک چک قطره های باران، گوش سپردن به صدای گامهای سرازیر شده از پیچ و خم های یک جاده یبی عبور و حس دیرینه گی آشنایی با خلوت یک بیابان.... تو را به یاد کدامین شرر می اندازد...آری، آتش عشق..... و چه زیبا حرارتی دارد آنگاه که دستانت را بر شعله های فروزنده اش بسپاری و لذت انتظار به رسیدن بهاری دلپذیر که گرمایی ذاتی در خود دارد را به جان بخری پس عاشق باش که عشق تنها بازاری است که هستی می فروشد...


نوشته های دیگران()

کاش

دانیال پرایم :: چهارشنبه 84/11/26 ساعت 1:18 صبح

      کاش من نقاش بودم تا می توانستم غمهایم را جای تابلو قاب کنم... نمی فروختم...می سوزاندم...

         اما هم اکنون شب است و من باز هم می نویسم ... 

       
    کسی امشب دلش می خواهد "جایی"پیدا کند!  

          کسی امشب دلش می خواهد بلند بلند گریه کند و خوابش ببردو 10 روزه بعد بیاید...
    کسی دلش می خواهد سیگار را با دودهایش بکشد..

          کسی دلش می خواهد آه هایش را به دودهای سیگار وصل کند و بفرستد به همان ناکجای مسخره!
    کسی امشب دلش می خواهد خدا را پایین تر بیاورد!         
    کسی امشب دلش می خواهد آخرین بار را یک باره دیگر بشنود...
    کسی امشب دلش می خواهد تا صبح برای کسی,کاشکی هایش را دوره کند!...
    کسی امشب می خواهد همه ی از "او"به یاد مانده ها را لمس کند و به خودش برگرداند...
    کسی امشب دلش می خواهد یک پاک کن دسته راستش بگیرد و تمام جوهر های وجودش را حذف کند ...
    کسی امشب دلش می خواهد تا صبح یکی فقط جوابه یکی از "چرا های"دیدگانش را بدهد...
    کسی امشب دلشمی خواهد طاق باز با ماه گریه کند...
    کسی دلش می خواهد امشب همه ی با هم بوده ها را له کند!...
    کسی امشب دلش می خواهد,زود تر همه ی نرسیده ها اتقاقش را بیفتد...
    کسی امشب دلش می خواهد ,"بر عکس "شود...
    کسی امشب دلش می خواهد یک سرم همه ی فراموشی ها را به تنش,فکر و  ذهنش اضافه کند!...
    کسی امشب هزار بار از خودش می پرسد؟:"راستی؟تا حالا اصلا دوستم نداشتی؟...
    کسی امشب دلش می خواهد, همان آهنگ را تا همیشه گوش دهد...
    کسی دلش می خواهد...همه تا ابد خواب تر بمانند...
    کسی دلش می خواهد میله های بافتنی را دستش گیرد و آرام روی زمین بکشد که:
خواب در چشم ترم میشکند!...


نوشته های دیگران()

بوى باران

دانیال پرایم :: یکشنبه 84/11/16 ساعت 1:11 صبح

    باد سرد ماه مارس گرداگرد شب آرام و خاموش دالاس رقص کنان مى وزید. پزشک بیمارستان وارد اتاق کوچک دایانا بلسینگ شد. دیوید دست همسرش دایانا را که هنوز بر اثر جراحى سست و بى رمق بود گرفته بود و همراه او خود را براى شنیدن جدیدترین خبرها از زبان پزشک آماده مى کرد.عصر همان روز، درد و ناراحتى شدید، دایانا را واداشته بود تا فقط پس از گذشت بیست و چهار هفته از باردارى زیر تیغ جراحى برود و دخترش «دنى» را به دنیا بیاورد. دنى با سى سانت قد و هفتصد و پنجاه گرم وزن به نحو خطرناکى نارس بود.پزشک به مهربان ترین شکل ممکن گفت: «فکر نمى کنم زنده بماند. فقط ده درصد احتمال دارد تا صبح زنده بماند و حتى در این صورت هم آینده  ناگوارى در پیش خواهد داشت.»
دیوید و دایانا ناباورانه به حرف هاى پزشک که مشکلات حاد دنى را در صورت زنده ماندن شرح مى داد، گوش مى کردند؛ دخترشان نمى توانست راه برود، حرف بزند، احتمال داشت کور باشد و در معرض خطرات مهلک دیگرى هم بود؛ فلج مغزى، کم هوشى مطلق و غیره و غیره.
دایانا فقط توانست بگوید: «نه! نه!»
او دیوید و پسر پنج ساله شان «داستین» مدت هاى درازى بود که آرزوى روزى را داشتند که با تولد یک دختر کوچولو، تبدیل به خانواده چهار نفره اى بشوند. و اکنون همان طور که ساعت ها از پى هم مى گذشتند این آرزو، بیشتر و بیشتر رنگ مى باخت.
در تاریکى سحرگاه _ که دنى هنوز به رشته نازکى از زندگى متصل بود- دایانا مرتباً بیدار مى شد و به خواب مى رفت و لحظه به لحظه مطمئن تر مى شد که دختر نحیفش زنده خواهد ماند و به دختر جوان و شاد و سالمى تبدیل خواهد شد.
اما دیوید که تمام شب بیدار بود و جزئیات بیشترى شنیده بود مى دانست که شانس زنده ماندن نوزاد کمتر شده. و مى دانست که باید همسرش را براى پذیرفتن واقعیت آماده کند.
وارد اتاق شد و گفت باید خودشان را براى مراسم تدفین نوزاد آماده کنند.
دیوید همه تلاشش را مى کرد تا دایانا را براى چیزى که در حال وقوع بود آماده کند. اما گوش او بدهکار نبود. مى گفت: «نه! امکان ندارد! مهم نیست دکترها چه مى گویند. «دنى» من نمى میرد. بالاخره حالش خوب مى شود. با ما به خانه مى آید.»
انگار دنى هم بنا به خواست دایانا تصمیم گرفته بود زنده بماند. ساعت ها یکى پس از دیگرى مى گذشتند و او همچنان به کمک انواع تجهیزات پزشکى زنده مانده بود؛ و شگفت اینکه جسم ضعیفش فشار همه آنها را تاب مى آورد.
اما با گذشت روزها، غصه جدیدى گریبان دیوید و دایانا را گرفت.
از آنجا که سیستم عصبى دنى به کلى نارس و رشد نیافته بود، کوچک ترین بوسه یا نوازشى ناراحتى اش را تشدید مى کرد. آنها حتى نمى توانستند دخترک کوچکشان را در بغل بگیرند و عشقشان را از نزدیک به او هدیه کنند. تنها مى توانستند دعا کنند خداوند کنار دختر محبوبشان، که به تنهایى زیر اشعه ماوراى بنفش و در میان رشته سیم ها و لوله هاى پیچیده در هم در حال مبارزه بود باقى بماند.
روزها و هفته ها گذشت تا به تدریج به وزن و قوتش اضافه شد. سرانجام وقتى دوماهه شد، پدر و مادرش توانستند او را نخستین بار در بغل بگیرند. دوماه دیگر هم گذشت. پزشکان با ملایمت ولى با چهره هایى عبوس، همچنان هشدار مى دادند که حتى احتمال زنده ماندن کودک هم قریب به صفر است؛ چه برسد به ادامه زندگى طبیعى اش.

حالا پنج سال از آن زمان مى گذرد، دنى حالا دخترک ریزنقش ولى پر جنب و جوشى است با چشم هاى خاکسترى و ولع سیرى ناپذیرى براى زندگى. در او نشانى از هیچ گونه آسیب فکرى یا جسمى وجود ندارد؛ یک دختر سالم کوچک است و حتى بیشتر از آن. اما این پایان خوش با پایان قصه ما هنوز فاصله زیادى دارد.
یک عصر ابرى تابستان، دنى در نزدیکى خانه شان در ایروینگ تگزاس روى پاى مادرش نشسته بود. آنها روى سکوى تماشاگران زمین بیسبال محلى نشسته بودند و در مقابلشان تیم بیسبال داستین مشغول تمرین بود.دنى که مثل همیشه یک بند با مادرش و آدم هاى دیگرى که آنجا بودند حرف مى زد، ناگهان ساکت شد. بعد پرسید: «مامان، بو را مى شنوى؟»
دایانا بویى کشید و دید هوا توفانى است. گفت: «بله، بوى باران مى آید.»
دنى چشم ها را بست و دوباره پرسید: «این بو را مى شنوى؟»
بار دیگر مادرش پاسخ داد: «بله. فکر مى کنم تا چند لحظه ى دیگر خیس مى شویم. بوى باران مى آید.»
دنى سرش را تکان داد، با دست هاى کوچکش روى شانه هاى باریک خودش زد و گفت: «نه، بوى خدا است. بوى وقتى که آدم، سرش را روى سینه  او مى گذارد.»
دنى لى لى کنان به طرف بقیه کودکان رفت تا با آنها بازى کند. اشک چشم هاى دایانا را پر کرد. پیش از اینکه باران ببارد، حرف هاى دنى چیزى را که دایانا و همه خانواده و بستگان بلسینگ در تمام آن مدت- دست کم در قلبشان- باور داشتند، تایید مى کرد.
در طول آن روزها و شب هاى دوماه نخست زندگى دنى زمانى که اعصابش آنقدر حساس بود که حتى نمى توانستند به بدن او دست بزنند، خدا او را در آغوش خودش گرفته بود و این بوى مهر او بود که دنى آنقدر به روشنى به یاد مى آورد.


نوشته های دیگران()

شوق وصال ، رقص سما

دانیال پرایم :: شنبه 84/11/15 ساعت 12:21 صبح


نوشته های دیگران()

عا شقم

دانیال پرایم :: جمعه 84/11/14 ساعت 4:51 صبح

می گفت عا شقم، دوستش دارم و بدون او هیچم و برای او زنده هستم...

او رفت و تنها ماند .... زندگی کرد و معشوق را فراموش کرد...

از او پرسیدم از عشق چه می دانی ؟ برایم از عشق بگو....

گفت:عشق اتفاق است باید بشینی تا بیفتد!!! 

گفت: عشق آسودگیست, خیال است... خیالی خوش...

گفت: ماندن است ....فرو رفتن در خود است....

گفت: خواستن و گرفتن و برای خود کردن است....

گفت: عشق ساده ست، همین جاست دم دست و دنیا پر شده از عشقهای زود....

 

گفت: عشق دروغی بیش نیست...

 


نوشته های دیگران()

عشق

دانیال پرایم :: جمعه 84/11/14 ساعت 4:25 صبح

عشق آن نیست که یک دل به صد یار دهید عشق آن است که صد دل به یک یار دهید...

نوشته های دیگران()

   1   2      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

بوف کور
[عناوین آرشیوشده]

About Us!
و خداوند عشق را آفرید...
دانیال پرایم
Link to Us!

و خداوند عشق را آفرید...

Hit
مجوع بازدیدها: 6788 بازدید

امروز: 0 بازدید

دیروز: 1 بازدید

Archive


به خیال عاشقی...
زمستان 1384

links
سیاوش

In yahoo

یــــاهـو

My music

Submit mail