هرگاه کسی را دیدید که به وی زهد دردنیا و کم گویی عطا شده، بدو نزدیک شوید که حکمت القامی کند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
و خداوند عشق را آفرید...
 || مدیریت  ||  شناسنامه  || پست الکترونیــک  ||  RSS  ||
بوى باران

دانیال پرایم :: یکشنبه 84/11/16 ساعت 1:11 صبح

    باد سرد ماه مارس گرداگرد شب آرام و خاموش دالاس رقص کنان مى وزید. پزشک بیمارستان وارد اتاق کوچک دایانا بلسینگ شد. دیوید دست همسرش دایانا را که هنوز بر اثر جراحى سست و بى رمق بود گرفته بود و همراه او خود را براى شنیدن جدیدترین خبرها از زبان پزشک آماده مى کرد.عصر همان روز، درد و ناراحتى شدید، دایانا را واداشته بود تا فقط پس از گذشت بیست و چهار هفته از باردارى زیر تیغ جراحى برود و دخترش «دنى» را به دنیا بیاورد. دنى با سى سانت قد و هفتصد و پنجاه گرم وزن به نحو خطرناکى نارس بود.پزشک به مهربان ترین شکل ممکن گفت: «فکر نمى کنم زنده بماند. فقط ده درصد احتمال دارد تا صبح زنده بماند و حتى در این صورت هم آینده  ناگوارى در پیش خواهد داشت.»
دیوید و دایانا ناباورانه به حرف هاى پزشک که مشکلات حاد دنى را در صورت زنده ماندن شرح مى داد، گوش مى کردند؛ دخترشان نمى توانست راه برود، حرف بزند، احتمال داشت کور باشد و در معرض خطرات مهلک دیگرى هم بود؛ فلج مغزى، کم هوشى مطلق و غیره و غیره.
دایانا فقط توانست بگوید: «نه! نه!»
او دیوید و پسر پنج ساله شان «داستین» مدت هاى درازى بود که آرزوى روزى را داشتند که با تولد یک دختر کوچولو، تبدیل به خانواده چهار نفره اى بشوند. و اکنون همان طور که ساعت ها از پى هم مى گذشتند این آرزو، بیشتر و بیشتر رنگ مى باخت.
در تاریکى سحرگاه _ که دنى هنوز به رشته نازکى از زندگى متصل بود- دایانا مرتباً بیدار مى شد و به خواب مى رفت و لحظه به لحظه مطمئن تر مى شد که دختر نحیفش زنده خواهد ماند و به دختر جوان و شاد و سالمى تبدیل خواهد شد.
اما دیوید که تمام شب بیدار بود و جزئیات بیشترى شنیده بود مى دانست که شانس زنده ماندن نوزاد کمتر شده. و مى دانست که باید همسرش را براى پذیرفتن واقعیت آماده کند.
وارد اتاق شد و گفت باید خودشان را براى مراسم تدفین نوزاد آماده کنند.
دیوید همه تلاشش را مى کرد تا دایانا را براى چیزى که در حال وقوع بود آماده کند. اما گوش او بدهکار نبود. مى گفت: «نه! امکان ندارد! مهم نیست دکترها چه مى گویند. «دنى» من نمى میرد. بالاخره حالش خوب مى شود. با ما به خانه مى آید.»
انگار دنى هم بنا به خواست دایانا تصمیم گرفته بود زنده بماند. ساعت ها یکى پس از دیگرى مى گذشتند و او همچنان به کمک انواع تجهیزات پزشکى زنده مانده بود؛ و شگفت اینکه جسم ضعیفش فشار همه آنها را تاب مى آورد.
اما با گذشت روزها، غصه جدیدى گریبان دیوید و دایانا را گرفت.
از آنجا که سیستم عصبى دنى به کلى نارس و رشد نیافته بود، کوچک ترین بوسه یا نوازشى ناراحتى اش را تشدید مى کرد. آنها حتى نمى توانستند دخترک کوچکشان را در بغل بگیرند و عشقشان را از نزدیک به او هدیه کنند. تنها مى توانستند دعا کنند خداوند کنار دختر محبوبشان، که به تنهایى زیر اشعه ماوراى بنفش و در میان رشته سیم ها و لوله هاى پیچیده در هم در حال مبارزه بود باقى بماند.
روزها و هفته ها گذشت تا به تدریج به وزن و قوتش اضافه شد. سرانجام وقتى دوماهه شد، پدر و مادرش توانستند او را نخستین بار در بغل بگیرند. دوماه دیگر هم گذشت. پزشکان با ملایمت ولى با چهره هایى عبوس، همچنان هشدار مى دادند که حتى احتمال زنده ماندن کودک هم قریب به صفر است؛ چه برسد به ادامه زندگى طبیعى اش.

حالا پنج سال از آن زمان مى گذرد، دنى حالا دخترک ریزنقش ولى پر جنب و جوشى است با چشم هاى خاکسترى و ولع سیرى ناپذیرى براى زندگى. در او نشانى از هیچ گونه آسیب فکرى یا جسمى وجود ندارد؛ یک دختر سالم کوچک است و حتى بیشتر از آن. اما این پایان خوش با پایان قصه ما هنوز فاصله زیادى دارد.
یک عصر ابرى تابستان، دنى در نزدیکى خانه شان در ایروینگ تگزاس روى پاى مادرش نشسته بود. آنها روى سکوى تماشاگران زمین بیسبال محلى نشسته بودند و در مقابلشان تیم بیسبال داستین مشغول تمرین بود.دنى که مثل همیشه یک بند با مادرش و آدم هاى دیگرى که آنجا بودند حرف مى زد، ناگهان ساکت شد. بعد پرسید: «مامان، بو را مى شنوى؟»
دایانا بویى کشید و دید هوا توفانى است. گفت: «بله، بوى باران مى آید.»
دنى چشم ها را بست و دوباره پرسید: «این بو را مى شنوى؟»
بار دیگر مادرش پاسخ داد: «بله. فکر مى کنم تا چند لحظه ى دیگر خیس مى شویم. بوى باران مى آید.»
دنى سرش را تکان داد، با دست هاى کوچکش روى شانه هاى باریک خودش زد و گفت: «نه، بوى خدا است. بوى وقتى که آدم، سرش را روى سینه  او مى گذارد.»
دنى لى لى کنان به طرف بقیه کودکان رفت تا با آنها بازى کند. اشک چشم هاى دایانا را پر کرد. پیش از اینکه باران ببارد، حرف هاى دنى چیزى را که دایانا و همه خانواده و بستگان بلسینگ در تمام آن مدت- دست کم در قلبشان- باور داشتند، تایید مى کرد.
در طول آن روزها و شب هاى دوماه نخست زندگى دنى زمانى که اعصابش آنقدر حساس بود که حتى نمى توانستند به بدن او دست بزنند، خدا او را در آغوش خودش گرفته بود و این بوى مهر او بود که دنى آنقدر به روشنى به یاد مى آورد.


نوشته های دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ

بوف کور
[عناوین آرشیوشده]

About Us!
و خداوند عشق را آفرید...
دانیال پرایم
Link to Us!

و خداوند عشق را آفرید...

Hit
مجوع بازدیدها: 6820 بازدید

امروز: 12 بازدید

دیروز: 6 بازدید

Archive


به خیال عاشقی...
زمستان 1384

links
سیاوش

In yahoo

یــــاهـو

My music

Submit mail